یک زن روستائی یک سبد تخم مرغ به میدان می
برد که بفروشد. هنوز هیچ نفروخته بود که پای اسب یک سوار به سبد تخم مرغ
زن خورد و بیشتر تخم مرغ ها شکست. اسب سوار از زن روستائی پوزش خواست و
حاضر شد پول همه آنها را بپردازد.
اسب سوار: مادر جان چند تا تخم مرغ داشتی؟
زن
روستائی: نمی دانم ! ، اما وقتی آنها را دوتا دوتا بر میداشتم یکی باقی می
ماند ، وقتی سه تا سه تا بر میداشتم یکی باقی می ماند ، وقتی چهارتا
چهارتا بر میداشتم یکی باقی می ماند ، وقتی پنج تا پنج تا بر میداشتم یکی
باقی می ماند ، وقتی شش تا شش تا بر میداشتم یکی باقی می ماند ، اما وقتیکه
هفت تا هفت تا بر میداشتم هیچی باقی نمی ماند.
اسب سوار حساب کرد و پول تخم مرغ های زن روستائی را داد.
سوال: کمترین تعداد تخم مرغی که زن روستائی میتوانست در سبد داشته باشد چند تا بود؟
****
****
****
****
****
****
****
****
****
****
****